گفتوگو با حافظ موسوی به بهانه انتشار مجموعه شعر «مادیان سیاه»
موضوع نداشته باشم نمی توانم شعر بنویسم
در مسیر یک جریان بعضیها میمانند و خیلیها دیگر حتی نشانی هم از آنها نمیماند حتی اگر زمان اندکی از ظهور و شکوفایی و انحلال آن جریان گذشته باشد. شعر دهه 70 برای ما جریان نزدیکی است. جریانی که چون سیلی خروشان خودش را به تک و تا انداخت و بعد از دهه پرتلاطمی که پشتسر گذاشت کمکم رسوب کرد. یکی از شاعرانی که شعرش دردهه هفتاد شناخته شد حافظ موسوی است. اما موسوی، حکایت تکنیکهای معقولی در درهمریزی روایت و ساختار و زمان و... در شعر است بهطوری که شعر او را از بسیاری از همنسلانش متمایز و قابل فهم میکند. هر کدام از کتابهای او تکنیکهای تازهای را در خود دارد. موسوی شاعر تجربههای مداومی است که سعی میکند رسالت شعریاش را به خوبی روایت کند. او چند سالی از چرخه نشر کتابهایش دور بود تا اینکه در دوره جدید دوباره با مجموعه شعر «مادیان سیاه» کارش را از سر گرفت. این کتاب یکی از متفاوتترین کتابهای او به شمار میرود. او به شعر چطور نگاه میکند. کسی که کارگاههای شعری زیادی را اداره کرده و شاگردان بسیاری را تربیت کرده است چطور به مساله شعر نگاه میکند و ریشههای شعریاش به کجا برمیگردد.
نویسنده : احسان گرایلی
تعداد بازدید : 57
در کتاب «مادیان سیاه» بهویژه در شعرهای ابتدایی که پیش از سال 90 سروده شده است با یک غزلواره روبهرو میشویم و ذهنیگرایی بسیار بیشتری وجود دارد نسبت به چیزی که در شعرهای حافظ موسوی سراغ داریم. این تمایز از کجا شکل میگیرد؟
این تمایز وجود دارد. من همیشه کتابهایم را به صورت پروژهای میدیدم و دستهبندی میکردم. کتابهایی که منتشر میشد توالی تاریخی در آنها اهمیت نداشت. در چند سال اخیر یکی از مشکلاتی که برایم به وجود آمد این بود که کتابهایم اجازه انتشار پیدا نکردند. اگر «عکسهای فوری» در زمان خودش منتشر میشد در ادامه کتاب «زن، تاریکی، کلمات»ام بود. بعد از این کتاب، مجموعه «خردهریز خاطرهها و شعرهای خاورمیانه» را منتشر کرده بودم که فضا و چارچوب مخصوص به خودش را داشت. روال منتشر شدن شعرهای من به واسطه اجازه نیافتن دچار وقفه شد که الان خودم هم گیج شدهام. بعضی از شعرها جایشان در کتاب «مادیان سیاه» نیست. وقتی میخواستم این کتاب را منتشر کنم نمیدانستم چه شعری مجوز میگیرد و چه شعری مجوز نمیگیرد. یک کتاب هم در نشر نگاه دارم با نام «حالا حکایت هدهدها» که تلفیقی از همین کتابهایی است که در این سالها منتشر نشدهاند. بنابراین بخشی از این تمایز اجتنابناپذیر بوده است. اگر فرصت نشر مرتب داشتم حتما تدوین کتابهایم نظم و انضباط پیدا میکرد. در این چند ساله قدرت تدوین را از ما گرفتند و در نتیجه مقداری با سلیقه ممیزی کتابها را دستهبندی کردیم.
اگر در شعر کلاسیک قصیده و غزل را در نظر بگیریم در شعرهای شما عموما با قصیده روبهرو هستیم. «مادیان سیاه» بیشتر تغزلی است. این مساله را چطور میبینید؟
حرف شما درست است که اگر بخواهیم سمت و سوی «شعرهای جمهوری» را قصیده در برابر تغزل بدانیم، یا حتی «زن، تاریکی، کلمات» را هم قصیده بدانیم، در «مادیان سیاه» گرایش تغزلی بیشتر است. اینکه چرا این اتفاق افتاده است، خودم هم نمیدانم. شاید شعرهای تغزلی همان کتابهایی که گفتم در «مادیان سیاه» جمع شد. در عین حال از این مساله ناخشنود نیستم. احساس من این است که یک بخش از بیان تغزلی به این برمیگردد که تجربههای شعری دهههای هفتاد و چیزی که منجر به جریان سادهنویسی شد بهگونهای هم به ما نسبت میدادند هم، این شیوه را در من تقویت کرده است. جریانی که ما با حسننیت مطرح کردیم که شعر باید با زندگی و زبان مردم پیوند بخورد در ادامه میتوانست به ابتذال زبان از یکسو و نوعی سهلانگاری و سادهانگاری از سویی دیگر منتهی شود. این بهطور طبیعی مرا مقابل زبان حساستر میکرد تا به زبان فشردهتری دست پیدا کنم. شعر تغزلی امکان زبان فشردهتر را داشت. از طرف دیگر ایده کلیام در این شعرها این بود که چطور احساسات بشری تبدیل به عینیت بشود. چیزی که در این دوره درگیر بودم ملموس کردن تجربههای انتزاعی بود. تجربههایی مثل هراس، مرگ وغیره را میخواستم ملموس کنم. در خیلی از کتابهای من رابطه با مرگ وجود دارد ولی برخورد آیرونیک و طنزآلود با مرگ بوده است. در شعرهای «مادیان سیاه» وقتی به مقولههایی مثل مرگ یا زمان میپردازم مسالهام این بوده که آیا میتوانم یک امر مجرد را به امری مشخص و ملموس تبدیل کنم. کل این مباحث شعر مرا به سمت شعر غنایی میبرد. «مادیان سیاه» غناییترین بخش شعرهای من بود.
در جنس کارهای قبلی شما صراحت در کلام میخواهد اما تغزل این فرصت و مجال فرار را به شما میدهد که وارد مفاهیم و انتزاع بشوید. آنقدر مفاهیمتان را انتزاعی کنید که آسیب کمتری به روند ممیزی و چاپ شعرهایتان بخورد. چقدر شرایط اجتماعی و سیاسی اطراف شما، شعرتان را به سوی شعر تغزلی برده است؟
قطعا شرایط اجتماعی و سیاسی تاثیر دارد. یکبار در بررسی شعرهایم احساس کردم که چرا شعرهای کتاب «سطرهای پنهانی» به سمت عوالم درونی برگشته است. وقتی سیر حرکت ذهنیام را بررسی میکردم دیدم انگار بعد از یک دوره پرهیاهو به درون خودم بازگشتهام و همه چیزها را از درون خودم میکاوم. در تمام این سالها مسائل روز جامعه دغدغه و انگیزه من برای کار شعریام بوده است. ناخودآگاه از تحولات اجتماعی و سیاسی تاثیر میگرفتم. شاید «عکسهای فوری» محصول یک دوره پرتلاطم است و واکنشهای من است به آنچه در دور و اطرافم میگذشت و فکر میکردم مساله عمومی ماست. در این شعرها اصلا به این فکر نکردم که یک شعر قرار است در 50 یا 100 سال دیگر خوانده شود یا نه. این شعرها برآمد واکنشی بود بر آنچه در اطرافمان اتفاق میافتد. بنابراین درباره «مادیان سیاه» شاید بشود ریشهاش را پیدا کرد که چطور از فضای «شعرهای خاورمیانه» به سمت شعرهای غنایی رفتهام.
بیشتر تاکیدم به گریز آگاهانه و عامدانه شاعر به این سمت است. شاید تغزل این امکان را برای شما ایجاد میکند که از صراحت فرار کنید تا ناخودآگاه حرفهایی که احساس میکنید راحت نمیتوانید بزنید را در این شیوه بزنید. اما میخواهم موضوع بحث را به سمت یک مقوله ببرم و آن تلمیح در شعرهای شماست. تلمیح در شعرهای شما بسیار استفاده میشود. شما در شعرهایتان سرشار از داستانها، افسانهها و اشارات تاریخی هستید، فکر میکنید پیوند فضای امروزی شما با فضای افسانهها و قصهها چه لزومی دارد و چه تاثیری بر مخاطب میگذارد؟
در جوانی با اینکه درگیر نوشتن بودم، بیشتر یک کتابخوان حرفهای بودم. حوزه چیزهایی که من خواندهام عجیب و غریب و متفاوت بوده است. من درباره مباحث زیباییشناسی در معماری ، افسانههای ایرانی و اسطورهای، دینی و تاریخی مطالعات بسیاری داشتهام. اما هیچ وقت به قصد اینکه روزی از آنها استفاده کنم این کتابها را نخواندهام. اشتیاق من بیشتر پراکندهخوانی بوده است. این مساله را دیگران هم به من گفتهاند. شاید بشود ریشههایش را اینطور دید که مثلا من هرگز ادعایی در فلسفه ندارم اما تحولات فلسفی سی، چهل سال گذشته در کشور را پیگیری کردهام. تحولات روشنفکری را هم دنبال کردهام. از همان ابتدا که تکانههای نواندیشی دینی مطرح شد آنها را تعقیب کردهام. اینها مرا به گذشته میبرد. یک دوره از کانال شعر حافظ اختلافهای مذهبی درون ایران را مطالعه و اختلاف اشعریها و معتزله را دنبال کردهام. اینها دغدغههای من بوده است. در نوجوانی هم در یک خانواده مذهبی بزرگ شدم. پدر من مرد عارفی بود که با اشعار مثنوی و حافظ حشر و نشر داشت. اینها مجموعههایی است که در ذهن من به صورت ناخودآگاه انباشته شده است و به صورت طبیعی از آنها استفاده میکنم. در نتیجه شاید خودم متوجه استفاده از تلمیحها نیستم و بهعنوان صنعت با آنها برخورد نکردهام، بلکه به صورت طبیعی در ذهن من اتفاق میافتد.
شما میگویید از پیش به آنها فکر نکردهاید، در عین حال شعرهای شما کاملا تکنیکی هستند. مرز بین استفاده از تکنیک و آن چیزی که از درون شکل میگیرد کجاست که اینقدر شعر شما تکنیکی است و چطور این تکنیک از درون میجوشد؟
تکنیک همیشه بهعنوان یک شاقول وجود دارد. در تعداد زیادی از شعرهای «مادیان سیاه» بحث اصلیام ادامه حرف نیما یا حرفهایی که مدرنیستهای قرن بیستم مطرح میکردند بوده است. در واقع به نوعی انضمامی کردن امر مجرد است. این بهعنوان مساله در ذهن من بوده است. در کنار اینها کارگاه شعر دارم و روی یک سری از تکنیکها تمرکز میکنم و طبیعی است که همین تکنیکهایی که در کارگاه بررسی میکنیم روی شعرهای خودم هم تاثیر میگذارد. منتها تکنیک یک شاقول کلی و یک بستر است. مثلا در مورد «شعرهای خاورمیانه» میخواستم از تکنیک خاطرهنویسی استفاده کنم. این را بهعنوان یک شاقول مورد استفاده قرار میدهم و بقیه چیزها را بهعنوان اجزا به کار میگیرم. تکنیکها، شگردها و فرمها یک چیز است و در ادامه با یک سری ریزهکاری مواجه میشوید که در اجرا تحقق پیدا میکند. تعداد شعرهایی که چاپ نکردهام بیشتر از آنهایی است که چاپ کردهام. یکی دو سال درگیر یک شعر بلند بودم و این مساله را پیگیری میکردم که فرم شعر را پیدا کنم که در آخر نتوانستم و کنار گذاشتم. یا شعری در اصفهان شروع کردم که آمیزهای از زبانی تاریخی، وقایعنگاری تاریخی و آوردنشان به زبان حال بود که هرچه جلوتر میرفتم میدیدم شعر فرم پیدا نمیکند. وقتی میبینم در ادامه کار فرم جواب نمیدهد روحیهام را از دست میدهم و شعر را کنار میگذارم و از آن نوع آدمها نیستم که خیلی پیگیری کنم تا شعر در لحظه از کار در بیاید، ممکن است یک سال بعد به سراغ شعر بروم. برای من اینطور نیست که شعر بیاید و من بنویسم و الهه ذهن من شده باشد. یکی از دلایلی که کارنامه شعری من خیلی حجیم نیست این است که نمیتوانم شهودی شعر بنویسم. اگر تکنیکهای شعری مرا مجاب نکند دستپاچه میشوم. اما آنچه باعث میشود به صورت اتفاقی شعر بنویسم ممکن است از خواندن یک خبر در روزنامه شروع شود، یا جملهای در یک کتاب، پلانی در یک فیلم یا دیدن یک نقاشی با تکنیکی که در ذهن دارم جفت و جور بشود و احساس کنم میتوانم این شعر را بنویسم. من معتقدم مادامی که مساله فرم حل نشود اگر عالیترین حرفها را هم داشته باشید وسط راه سرگردان میشوید. به واقع من میگویم حتی گاه فرم ما را میسازد. تا زاویه و فرم درست نداشته باشیم ممکن است به جایی برسیم که نقشه راه ما نبوده است. من در مورد کار دیگران میتوانم توضیح بدهم اما در کار خودم نمیتوانم.
شما میگویید به شعر به صورت پروژهای نگاه میکنید. این پروژهای چگونه است، چطور میشود به یک شعر به صورت پروژهای نگاه کرد؟ آیا همان کشف و شهودهاست یا تکنیکهایی است که آنها را دنبال میکنید؟
خیلی وقتهاست که من ماهها شعر نمیگویم اما در طول همین ماهها درگیری ذهنی با شعر دارم. وقتی مسالهای مرا درگیر میکند سعی میکنم روی آن مساله متمرکز بشوم و حول و حوش آن مساله مطالعه کنم و آن مساله را پیش ببرم. همیشه هم موفق نبودهام. مثلا در مجموعه شعر «مادیان سیاه» دو شعر هست به نام «بزرگراه همت 1 و 2»، سالهایی که این شعر را نوشتم اتوبوسهایی که از چیتگر به سر شریعتی میآمد را سوار میشدم. در اتوبوس یا چیزی میخواندم یا اغلب هم جا نبود و سرپا ایستاده فکر میکردم. آنجا یک پروژه به ذهنم رسید که آیا من میتوانم روح اتوبان همت را در 20 یا 50 شعر مجسم کنم؟ دقیقا مانند همانکاری که یک شاعر مجارستانی، روح پراگ را در شعرهایش منعکس کرده است. یا اخیرا کتاب «استانبول» اورهان پاموک را خواندم و دیدم چطور روح استانبول در این کتاب وجود دارد. البته شعرهای «بزرگراه همت» را پیش از اورهان پاموک شروع کردم. مسالهام این بود که اتوبان همت بهعنوان یک بزرگراه چطور با زندگی همه تهرانیها پیوند خورده است. چیزی حدود 20 تا 30 شعر نوشتم ولی آخر کار راضی شدم که همین 2 شعر را منتشر کنم. شاید یک دلیلش این است که روح من هنوز یک روح شهری نیست. در «سطرهای پنهانی» طبیعت درون من با طبیعت شعرها آمیخته بود. شاید با اینکه 40 سال است در تهران زندگی میکنم هنوز با روح این شعر آمیخته نیستم. شاید همان وقتهایی که در اتوبوس نشستهام روح من سر از کوهستانهای رودبار درمیآورد. بنابراین در این پروژه موفق نبودم. معمولا اینطوری پروژهها را میبینم. شاید خندهدار باشد اما من موضوع نداشته باشم نمیتوانم شعر بنویسم. یک موضوع باید مرا درگیر شعر کند. اگر آن موضوع در ذهن من پرورش پیدا کند ممکن است یک پروژه شکل بگیرد. بنابراین تعداد شعرهای شکستخوردهام خیلی بیشتر از شعرهای موفقم است. اما شاید کتاب «مادیان سیاه» تاثیرات لحظهای بوده است مثل یک حس عاشقانه، ادراک شبهفلسفی یا عاطفی که در لحظه شکل میگیرد. شما در شعر غیرفارسی میبینید یکی مثل اوکتاو یوپاز وارد یک شهر میشود و 20 شعر برای آن شهر میگوید یا با شاعری در یک سرزمین دیگر مکاتبه شاعرانه میکنند و موضوعی را به شعر میگذارند. در این زمینه تی اس الیوت شناخته شده است. ایدههای من اینها بوده است و اعتراف میکنم که هرگز فرصت کافی برای پرداختن به ایدههایم نداشتهام.
شما میگویید ذهنیت طبیعتگرایی دارید در «سطرهای پنهانی» اوج این نوع ذهنیت است اما درواقع چیزی که شعر شما به ما میگوید در بعد از «سطرهای پنهانی» چنین تصوری از حافظ موسوی نداریم و قسمت عمدهای از شعرهای کتابهای بعد از فضاهای شهری هم فراتر میرود و جهانیتر میشود، این تناقض در رفتار خودتان و رفتار شعریتان است یا گریز از خود است که میخواهید روستایی نباشید یا اینکه نوعی تکنیک به شمار میرود؟
در «سطرهای پنهانی» راحتتر بودهام. فضاهای نوستالژیک در درون من آغشته بود. هنوز هم وقتی به طبیعت میروم احساس راحتی میکنم. در «شعرهای جمهوری» خبری از این داستانها نیست. زندگی شهری است و مادری که منتظر فرزندش است که میخواهد او را از مهد کودک بگیرد، فرزندی که تبدیل به یک سر بریده میشود، یا مترو که در آن زمانها تازه درست شده بود و... واقعیت این است که این شعرها حاصل این زندگی است، منتها به لحاظ درونی هنوز با این فضاها کنار نیامدهام. شاید در ابتدا خودم را سرزنش میکردم و به خودم میگفتم هنوز آدمی طبیعتگرا باقی ماندهام. بعدها فهمیدم که این واکنش طبیعی انسان در برابر پدیدههای پیچیده شهری است. اما رویگردانی از اینها و نادیدهگرفتنشان شاید بعضی وقتها تصنعی باشد. برای من در یک زمینه بودلر شاهکار است. برخورد بودلر با خیابان، پاریس، کافهها و... برایم جالب است. بهرغم اینکه برای من به لحاظ نظری این دیدگاه جذاب بود، اما به لحاظ عملی در روحم برخورد ستایشگرانه نسبت به زندگی شهری وجود نداشته است. یکی از دلایلش هم کج و معوج بودن زندگی شهری ماست. ما آمیزهای از مدرنیسم، سنت، شهر و روستا هستیم. بهطور طبیعی این موارد در درون من بهعنوان شاعر یا نویسنده و هنرمند واکنشهای متناقض ایجاد میکند. صمیمانهترین نوع برخورد در شعر گذشته فارسی مربوط به فروغ فرخزاد است. او با پدیدههای شهری هم بهعنوان امر نوستالژیک و هم بهعنوان امری انتقادی برخورد میکند و تناقض آنجا آشکار میشود. فروغ بر امر ناسازگاری و تناقض شهادت میدهد. البته فروغ شاعری شهری است و در شهر بزرگ شده است، اما من در شهرستان به دنیا آمدهام. ایرادی که از نیما میگیرند این است که میگویند او شاعری روستایی است، در حالی که نیما شاعری مدرن است، منتها تجربهاش تجربه کوهستان است. در جایی که میگوید: «مـن از این دونان شهرستان نیام خاطر پر درد کوهستانیام» نمیتوان این شعر را به نیما گذشتهگرا بودن نسبت داد. نیما آدمی مدرن است با تجربهای که از زندگی روستایی و کوهستانی آموخته است. شاید دروغ بود اگر نیما به جای پرداختن به «ماخاولا»، «وازنا» و... از «لالهزار» قدیم حرف میزد. مهم این است که آیا نیما آن امر بیرونی را با شیوه مدرن دیده است یا نه؛ به نظر من دیده است. این با چیزی که نصرت رحمانی در شعرش استفاده میکند، متفاوت است. رحمانی بچه دروازهدولاب است و تجربههای خودش را بازتاب میدهد. نوع نگاه که به امر بیرونی وجود دارد، اهمیت دارد.
اتفاقا این نوع نگاه انتقادآمیز شهری در کتابهای بعد از «سطرهای پنهانی» وجود دارد. این عدم تطبیق دادن خود با شهر در کتابهای بعدتان وجود دارد.
من از موضع منتقد حرف نمیزنم اما همین بحثها باعث شده است در مورد شعر خودم فکر کنم. «سطرهای پنهانی» یک محیط خلوت است. در بخش عمده این شعرها پرسوناژ زیادی وجود ندارد اما «شعرهای جمهوری» شلوغ است و پر از آدم است. مثل یک داستان کوتاه که 200 پرسوناژ دارد. «زن، تاریکی، کلمات» هم شلوغ است و آن را به شهر نزدیک میکند و در تقابل انزوای روستایی قرار میدهد. هر چه به شهر نزدیک شدهام از همان تناقض نشات گرفته است، برای همین است که طنز در شعرهای من وجود دارد. من هرگز جرات نمیکردم در یک رابطه حسیام با یک درخت گردو در باغی ییلاقی در ولایت خودمان رابطهای طنزآمیز داشته باشم، اما در زندگی شهری با آنها شوخی میکنم. مثلا «دم جنبانک» را وقتی در ولایت خودمان میدیدم با آن رابطه حسی برقرار میکردم، اما وقتی همین پرنده را در پارکهای تهران میبینم تصور میکنم دارد «مورس» میزند و پیام ارسال میکند. با این بحثها ذهن خودم را ریشهیابی میکنم و جای شما حرف میزنم.
در «مادیان سیاه» با طنز برخورد میکنیم و نگاه متفاوتی هم دارد. شما از تجربه زیسته و تاثیر آنها بر شاعر حرف میزنید، این طنز در شعر شما از کدام تجربه زیسته نشات میگیرد؟
طنز حاصل زاویهگیری ما نسبت به موضوعات و چیزهاست. من در «سطرهای پنهانی» خیلی نسبت به امر نوستالژیک زاویه نداشتم ولی نسبت به تجربه زندگی شهری در ابعاد سیاسی و اجتماعی همیشه زاویه داشتهام. در این زاویه چارهای جز پرداخت به طنز نداریم. در امر نوستالژیک به یک ابرانسان و یک قهرمان فکر میکنید. اما تجربه اجتماعی و سیاسی که در زندگی شهری میبینم در تمام سطوحش از امر قدسی و آرمانی و... شکاف برمیدارد. وقتی با یک زاویه نگاه میکنید شکاف به چشم میآید و ناگزیر به گفتنشان هستیم. نهفقط در شعر من که در شعر این روزها نگاه طنز برجستهتر است، چون ناگزیر به گرفتن این زاویه هستیم. به نظر من خیلی هم تعمدی و تعقلی نمیتواند باشد و بستگی به نوع نگاه دارد. مثلا آیا از دیدن یک امر روزمره میتوانیم به یک استنتاج حماسی برسیم یا نه؟ وقتی به سمت آن حماسه حرکت میکنید و پایههای آن حماسه را سست و لرزان میبینید، آیا چارهای جز نشان دادن آن لرزان بودن را دارید؟ این تجربه ناگزیر ما از آن چیزی است که بر ما میگذرد. ما وارد مناسبات مدرن شدهایم و برای من به نوع نگاه و تفکر آدمها به قضایا برمیگردد. شاید به همین دلیل است که آدمی مثل سهراب سپهری وقتی میخواهد احساس یگانگی کند، بهرغم اینکه شاعری است که آمریکا و پاریس و... رفته است و با نقاشی مدرن آشنا بوده است درنهایت وقتی بخواهد زاویه تردیدآمیز نسبت به امر بیرونی را نادیده بگیرد به عناصر طبیعی رو میآورد. در شعرهای سهراب همیشه بازگشت به طبیعت وجود دارد. البته این یک بشارت کلی رمانتیک است. شاید از این نظر بتوان به دوره اول کار طاهره صفارزاده هم نگاه کرد. صفارزاده سعی میکرد رابطه سپهری را با موتیفهای شهری انجام دهد. یک دوره کاری صفارزاده نه قبل یا بعدش چنین رویکردی وجود دارد که این نوع شعرها اقبال پیدا نکرد. آنطور که سهراب خوانده میشود صفارزاده خوانده نمیشود. شاید این به دلیل این است که پیوند عمیق با هستی و طبیعت دارند و عناصر زندگی شهری درون خودشان حامل تناقضی هستند که نمیتوانند روحیه وحدت وجودیای که در شعر سهراب سپهری وجود دارد را منتقل کند. وقتی به سمت موتیفهای شهری میآییم این تناقض در موتیفهای شهری وجود دارد. حاصل این هم نگاه طنزآلود است. سویه تراژیکاش را میتوانید در بکت ببینید یا سویههای طنزآلودترش را مثلا در رمان «صید ماه قزلآلا» نوشته ریچارد براتیگان ببینید. اگر نوعی جامعهشناسی ادبیات وجود داشت میتوانست این مباحث را نشان دهد. مقایسهای که بین شعر طاهره صفارزاده و سهراب سپهری وجود دارد میتواند موضوع تحقیق باشد که نوعی رویکرد وحدت وجودی با دو نگاه به دو نتیجه میرسد و اینکه این مساله چه ربطی به زندگی اجتماعی دارد و چه ارتباطی با تجربه زیستهای که میگویید پیدا میکند؟